کاظم عقلمند یکی از سلبریتیهای اینستاگرام که این روزها زیر ذره بین حدود 113 هزار نفر، از «روزمرگیهای یک آبدارچی» میگوید، از تصمیماتش برای بهبود کیفیت زندگیاش، از همسرش و شروع کلاسهای خیاطی، از مهمانانی که به شرکت میآیند و تمام اتفاقات معمولی زندگیاش، صفحه اینستاگرام او آنقدر معمولی و ساده و خودمانی است که توانسته میان عکسهای پر از فیلتر و رنگ و چیدمانهای لوکس دل کاربران را ببرد.
»توی تاکسی نشسته بودم که طبق روال همه تاکسیها یک بحث سیاسی شکل گرفت و از زمین و آسمان بحث شد، میان بحث، راننده پرسید شما شغلت چیه؟ گفتم آبدارچیام، راننده گفت نه بلا نسبت شما، واقعا شغلت چیه؟ گفتم واقعا آبدارچیام... این «بلانسبت شما» رو طوری گفت که ناراحت شدم و فکر کردم چطور میشه این ذهنیت رو تغییر داد تو جامعه.» این جمله را کاظم عقلمند میگوید، یکی از سلبریتیهای اینستاگرام که این روزها زیر ذره بین حدود 113 هزار نفر، از «روزمرگیهای یک آبدارچی» میگوید، از تصمیماتش برای بهبود کیفیت زندگیاش، از همسرش و شروع کلاسهای خیاطی، از مهمانانی که به شرکت میآیند و تمام اتفاقات معمولی زندگیاش، صفحه اینستاگرام او آنقدر معمولی و ساده و خودمانی است که توانسته میان عکسهای پر از فیلتر و رنگ و چیدمانهای لوکس دل کاربران را ببرد و بعد از 10 ماه فعالیت 113 هزار بازدیدکننده داشته باشد.
شبیه عکسهایش ساده و بدون فیلتر است. بیغل و غش، انگار تصمیم ندارد چیزی را از کسی پنهان کند یا رنگ و لعاب کمتر و بیشتری به قصهاش بدهد، روایت زندگیاش را آن طور که هست تعریف میکند نه آن طور که مطلوبش بوده. قصهاش از کوچههای عبدلآباد شروع میشود، از کودکانههایی که در دهه 60 همه شبیه هم بودند. متولد خرداد 63 در تهران است. از تابستانهای کودکی میگوید و خردهکاریهایی که همنسلانش بعد از امتحانات خرداد به عنوان شغل تابستانی انتخاب میکردند. علاقهای به درس خواندن نداشت و همین بیعلاقگی او را بعد از سال سوم راهنمایی، از کلاس درس به کارگاه خیاطی کشاند. «نخستین دستمزدی که گرفتم بابت کار تو خیاطی بود 2350 تومان برای هفته اول کار، البته حقوق هفتگی من 4500 تومان بود، اما چون از وسط هفته رفته بودم سرکار این مبلغ نصف شد. هزار تومان از حقوقم را دادم به مادرم، این پول آنقدر برایم لذت داشت که هیچوقت دیگه تجربه نکردم، حتی الان که به میلیون حقوق میگیرم لذت حقوق اولم برام تکرار نمیشه. اون لحظهای که تو نوجوانی صاحبکارم به من پول داد، هیچوقت فراموش نمیکنم.«
در دوران خدمت سربازی هم همچنان چرخ خیاطی کارگاه محله کودکیهایش محل درآمدش بود، اما به دنبال شغل بهتری بود تا ثبات بیشتری داشته باشد. «درآمد خیاطی هفتگی بود، به این شکل که اول هفته یک حقوقی میگرفتم تا اواسط هفته دستم بود، اما وسط هفته باز دستم خالی بود و باید برای کرایه ماشین و خرجهای دیگه پول دستی میگرفتم، به همین خاطر خیلی دنبال کار میگشتم، در مدت 4 سالی که در خیاطی کار میکردم، چندین شغل به من پیشنهاد شد من هم رفتم اما با شرایط کار کنار نیامدم، به نوعی به من دستور میدادند در محیط کار و این با روحیه من سازگار نبود، حتی همین شغل آبدارچی هم در آن مقطع به من پیشنهاد شد اما چون با تحکم با من رفتار میکردند قبول نکردم؛ هر کجا میرفتم باز بر میگشتم کارگاه خیاطی.» اما انگار قرار نبود قصه کاظم عقلمند لای تکه پارچههای کارگاه خیاطی ادامه پیدا کند «بعد از چهار سال 14 مهر 87 شرکتی که در حال حاضر در آن مشغول به کار هستم به من پیشنهاد شد. برادرم این کار را به من پیشنهاد داد، وقتی برای کار به شرکت آمدم یکی از همکاران به نام آقای کارگر، آبدارخانه را به من نشان داد و گفت این آبدارخانه و این هم بساط چای، خودت میدانی چه کنی، همین که مثل باقی جاها دستوری و با نگاه از بالا برخورد نکردند خوشم آمد و ماندم و بعد هم استخدام شدم.» آبدارچی بودن برای یک جوان 23 ساله آنقدر که به نظر میرسد ساده نبوده، چالش او با شغلش حتی در محیط امن و آرام و محترمانه شرکت ادامه داشته «روزهای اول دنبال جایی بودم که تنها باشم و بروم گریه کنم، خیلی سخت بود که 23 سالت باشه و بخوای تی بزنی و نظافت کنی. ولی زیاد طول نکشید که با خودم کنار آمدم، به خودم گفتم من چند راه دارم، یکی اینکه برگردم سر کار خیاطی، راه دومم این بود که کارم را انجام بدم و مدام غر بزنم، یا اینکه دنبال کار دیگری باشم که امکانپذیر نبود چون شرایطم اجازه نمیداد و تحصیلات بالا نداشتم، فکر کردم که شغلی بهتر از این پیدا نمیکنم و راه دیگهای را انتخاب کردم اینکه کار کنم، اما با عشق و علاقه. خیلیها فکر میکنند من شغل آبدارچی را دوست دارم، در حالی که اصلا اینطور نیست. من میدونم که آبدارچی پایینترین سطح شغلی یک شرکته، من به شغلم بها دادم با اینکه میدونستم یک شغل سطح پایینه.«
اما سال 90 برای آقای آبدارچی نقطه عطف بود، سالی که در آن اتفاقی تلخ زمینه ساز حضورش در فضای مجازی شد. «من در زندگیام کسی را که بیشتر از همه دوست دارم و مطمئنم تا آخر عمر هم کسی رو تا این اندازه دوست نخواهم داشت، خواهر مرحومم هاجر بود.» خواهری که به گفته او «مهر طلب نبود» و همین باعث شده بود تا موضوع ابتلایش به بیماری سرطان را 5 سال از تمام خانواده مخفی کند، اما بالاخره سوم خرداد 90 روزی بود که این راز با فوت هاجر برملا شد. کاظم عقلمند چند باری که به مزار خواهرش رفته، تصویر مزار گلباران شده او را در صفحهاش منتشر کرده و در مورد احساسش نوشته و در صفحه فیسبوکش تصویر چهره گریانش سر سفره عقد را در کنار توضیحی منتشر کرده است: «موقعی که خطبه عقد رو خوندن عکس خواهرم تو دستم بود و ناخودآگاه وقتی یادش افتادم با اینکه خیلی خوشحال بودم، گریه کردم.» ضربه روحی سختی که بعد از فوت خواهرش تجربه کرده بود، باعث شد تا به دنبال جایی باشد که کمی تغییر در زندگیاش ایجاد کند، خواهرزادهاش میلاد و برادر زادهاش علی وبلاگنویسی را به او پیشنهاد کردند و او شد نویسنده وبلاگ. «من بیتو» وبلاگی که مخاطبان زیادی داشت و روزانه حدود 150 کامنت داشت «من کامپیوتر نداشتم، از همکارانم اجازه میگرفتم و شبها که نبودند از کامپیوترشان استفاده میکردم و در وبلاگم مطلب میگذاشتم، البته بعدها لپ تاپ خریدم و مستقل شدم، یک روز توی وبلاگم یک پست گذاشتم که به نظرتون من شغلم چیه؟ 90 درصد گفتند تو کارمند پشت میزی هستی در حالی که من آبدارچی بودم. وقتی توی یکی از پستها گفتم که من آبدارچی هستم، هیچ کس باورش نمیشد.» مشکلاتی که در سرور بلاگفا پیش آمد، او را راهی فیسبوک کرد و دنیای گستردهاش، همان جایی که یک جمله او را تبدیل به یک سلبریتی دنیای مجازی کرد. «یک صفحهای توی فیسبوک بود به اسم «تشکر از آفریننده خوشیهای کوچک» که آدمها توی این صفحه از اشخاص و اتفاقات مختلف تشکر میکردند، من یک بار رفتم و توی این صفحه نوشتم: «دلخوشی که بعد از 6 سال هنوز به آن نرسیدهام، من 6 سال است آبدارچی هستم و یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که من تو آبدارخونه بنشینم و یکی از همکارام برای من چای بریزه» این جمله با استقبال زیادی روبهرو شد. استقبال از او و شغلش و نگاهی که با آن مواجه شده بود، ترغیبش کرد تا صفحه: «روزمرگیهای یک آبدارچی» را در فیسبوک بسازد و در آن از زندگی روزمرهاش بنویسد، اما نیاز به فیلترشکن برای ورود به فیسبوک کمی از رغبتش به فعالیت در فیسبوک کم کرد و در نهایت وقتی صاحب یک گوشی هوشمند شد، در تاریخ 7/7/94 نخستین پست را در صفحه اینستاگرام خود که همان نام قبل یعنی «روزمرگیهای یک آبدارچی» را برایش انتخاب کرده بود، منتشر کرد. صفحهای که باعث شد او به آرزویش برسد، علی ضیا، مجری تلویزیون زمانی که برای ضبط برنامهاش به شرکتی که عقلمند در آن آبدارچی است، رفته بود برای او توی آبدارخانه چای ریخت، اما عقلمند میگوید: «بعد از انتشار پست من توی فیسبوک خیلی از مدیران و کارمندان توی شرکتهای خودشون رفتند و برای آبدارچیهای شرکت چای ریختند، وقتی که این خبرها به من میرسید مثل این بود که آرزوی خودم برآورده شده باشه.» حالا صفحه او آنقدر مورد استقبال قرار گرفته که میتواند با قبول کردن تبلیغات در آن در آمدی هم داشته باشد، هرچند این در آمد به گفته خودش صرف امور خیریه میشود. در یکی از پستهایی که در صفحهاش منتشر کرده است پاسخ تمام انتقادهایی را که در مورد تبلیغات در صفحهاش به دستش رسیده داده و نوشته: «وقتی خبرگزاریها با من مصاحبه کردند و تعداد فالوئرهام بالا رفت به خدا گفتم وقتی به یکصد هزار فالوئر برسم پیج رو میفروشم و به خاطر اینکه خواهرم رو به خاطر سرطان از دست دادم، تمام پولش رو به بیماران مبتلا به سرطان میدم، اما دوستانم گفتند پیج رو نفروش تبلیغ بگیر و در آمد تبلیغات رو صرف کارهای خیریه کن، منتظر بودم مبلغی جمع بشه و بعد این حرفها رو بزنم، دیروز به موسسه محک رفتم و وظیفهام رو انجام دادم.«
اما در کنار تمام اتفاقات تلخ و شیرین او در اینستاگرام، اتفاقی هیجانانگیز هم برایش افتاده: «تقریبا 12 شب بود دو تا کامنت پشت سر هم اومد که گفتن رییسجمهور تو رو فالو کرده، گفتم دمتون گرم شوخی خوبی بود و خندیدم، بعد به خانومم گفتم بریم ببینیم بخندیم یه کم، اسم حسن روحانی رو سرچ کردم و فهمیدم که مملکت ما 50 تا رییسجمهور داره که همه هم پیج اینستاگرام دارن، اما یک پیجی بود 660 هزار فالوئر داشت، وفقط دو نفر رو فالو کرده بود، به خانمم با خنده گفتم من یکی از این دو نفرم، و دستم لرزید وقتی میخواستم ببینم، وقتی دیدم از پیج اومدم بیرون، بعد دوباره رفتم دیدم، چند بار دیدم، تا باور کردم، شب هم یک پست گذاشتم در این مورد.» همسرش در بسیاری از عکسها کنار اوست، در خانه سادهشان یا سر سفره خودمانی غذا، یا در سفر، حالا او هم صاحب پیج اینستاگرام شده «من براش پیج ساختم که همسرم ببینه من تو دنیای مجازی دارم چی کار میکنم، کامنتها رو بخونه، دوست نداشتم فکر کنه من دارم معروف میشم، و کارهای پنهانی میکنم، گاهی حتی دایرکتها رو هم به همسرم نشون میدم.«
روزمرگیهای یک آبدارچی اینطور مدیریت میشود: «صبح نان میخرم میام شرکت، چای و صبحانه همکارا رو میدم و ظرفها را میشورم، یک زمان خالی دارم، که اینستا رو چک میکنم، اگر کار بیرون شرکت باشد، گوشی خاموش میشه، میرم کارم رو انجام میدم، برمیگردم دوباره چای میدم به همکارا، 10 دقیقه بیکارم، که میرم اینستا، وقتایی که خونهام هر 45 دقیقه یک بار چک میکنم، کامنتها رو میخونم، تا موقع خواب باز گوشی خاموشه و بعد باز کامنتها را صبح فردا میخونم. کار من پشت میزی نیست که حق الناسی به گردنم بیفته، کار من چایی دادنه، وقتی کارم رو انجام میدم یک تایم بیکاری دارم که یا کتاب میخونم یا روزنامه یا اینستاگرام رو میبینم.«
کاظم عقلمند را این روزها بیشتر کسانی که در اینستاگرام فعالیت میکنند میشناسند، با چندین رسانه مصاحبه کرده و حالا در فعالیتهای خیریه هم شرکت میکند. برای ناشنوایان کتاب میخواند و برای کمک به کودکان مبتلا به سرطان تلاش میکند و فعالیتهای دیگر. حالا میگوید به خاطر مردم در کلاسهای شبانه ثبتنام کرده تا دیپلمش را بگیرد، چون خیلیها او را میبینند و از او انگیزه میگیرند. حالا آرزوی ریختن چای توسط همکارانش را کنار گذاشته و میخواهد ادامه تحصیل دهد و به دانشگاه برود، به فکر این است که روزی روانشناس شود و میگوید حتی اگر به نتیجه هم نرسم تلاش خودم را میکنم.
منبع: اعتماد